♥خوش آمدید بفرمایید یه فنجون قصه♥

♥امیدوارم لحظات خوبی در این سایت داشته باشید♥


گربه را دم حجله کشتن

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته
که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است.
پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد
و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند.
بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند.
خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و....
چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند .
گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد.
چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور .
گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد
تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد
و سر از تن گربه جدا میکند.
سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار....



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، گربه را دم حجله کشتن، ،

طلبه جوان و دختر فراری

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود
که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد.
در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.
دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد
و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود
در گوشه‌ای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد
ماموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند.
شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....
محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد.
شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟
و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟
محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ...
علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود.
هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم
تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم
و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد
و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند
و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، طلبه جوان و دختر فراری، ،

از پلنگ های زندگی نترسید

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود.
شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند.
اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت.
سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده
با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند
خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد.
شیوانا با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است
و امشب حتما پلنگ خودش را نشان می دهد .
از قضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد
و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید ، سرانجام با تیر های بقیه از پا افتاد.
یکی از جوانان از شیوانا پرسید:
چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟
در حالی که شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟
شیوانا گفت:
ترس جوان و باور او که پلنگ دارای قدرت جادویی است
باعث شد پلنگ احساس قدرت کندو خود را شکست ناپذیر حس کند.
این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند
که باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند.
پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور دارند که از او نمی ترسند
هرگز خودش را نشان نمی داد!



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، از پلنگ های زندگی نترسید، ،

پاسخ پروفسور حسابی

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

یکی از دانشجویان پروفسور حسابی به ایشان گفت :
شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید.
من که نمی خواهم موشک هوا کنم .
می خواهم در روستایمان معلم شوم .
پروفسور حسابی جواب داد :
تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول !
ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، پاسخ پروفسور حسابی، ،

دختر شیطان صفت و راهب دین دار

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393

ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮏ ﺭﺍﻫﺐ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﮑﺒﺮ ﺯﯾﺎﺩ
ﺍﺯ ﺭﺍﻫﺐ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺭﺍﻫﺐ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻭ ﺷﺮﻡ ﺳﺮﯾﻊ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﺩﺍﺩ
ﻭ ﺯﻭﺩ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ. ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ
ﺍﻭ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ .ﺍﻭ ﻫﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺗﺎ
 ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺸﺪ ﻭ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﭙﻮﺷﯽ، ﺁﻧﺠﺎ
 ﺑﺮﻭﯼ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻓﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭ
ﺭﻓﺖ .ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺖ؛  ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﻫﺐ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ ...
ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﻮﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ
ﻣﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ .ﺭﺍﻫﺐ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﺎﺳﮑﺶ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻮﺭﭘﺮﺍﯾﺰ!
ﻣﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩﯼ .
ﺩﯾﺪﯼ ﺣﺮﯾﻒ ﻣﻦ ﻧﺸﺪﯼ. ﻣﻦ ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺭﺍﻫﺐ ﻫﻢ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﺎﺳﮑﺶ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻮﺭﭘﺮﺍﯾﺰ!
ﻣﻨﻢ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﻢ...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، دختر شیطان صفت و راهب دین دار، ،

پول دود کباب

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : یک شنبه 30 آذر 1393

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت.
مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند
و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود.
بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد
تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده
و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود
ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت :
کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده.
از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که
مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند.
ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.
ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت:
این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.
کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد.
ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده
و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت
به مرد کباب فروش گفت:
بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.
مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت:
این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟
ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت:
خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد
باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، پول دود کباب، ،

شریک در همه چیز

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : یک شنبه 30 آذر 1393

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند.
آن‌ها در میان زوج‌های جوانی که در آن‌ جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند
و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند
و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت.
غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد.
با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه‌ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب‌زمینی‌ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید.
همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد
مشتریان دیگر با ناراحتی به آن‌ها نگاه می‌کردند
و این بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیر احتمالاً آن قدر فقیر هستند
که نمی‌توانند دو ساندویچ سفارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب‌زمینی‌هایش.
مرد جوانی از جای خود برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد
و به پیرمرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد؛
اما پیرمرد قبول نکرد و گفت:
همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.
مردم کم‌کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد،
پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آن‌ها خواهش کرد که اجازه بدهند
یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیرزن توضیح داد:
ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد
و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت:
می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
پیرزن جواب داد: بفرمایید.
جوان گفت: چرا شما چیزی نمی‌خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید،
منتظر چی هستید؟
پیرزن جواب داد : منتظر دندانها!!!



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، شریک در همه چیز، ،

خودخواهی در دیار باقی

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود.
فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای
و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده!
مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد.
فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد.
عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند.
اما مرد آنها را به پایین هل داد مبادا که تار پاره شود.
در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد.
فرشته گفت: افسوس! تنها به فکر خود بودن همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، خودخواهی در دیار باقی، ،

چپ و راست

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ، ﻣﺮﺩﯼ ﻣﯿﺎﻧﺴﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﭘﯿﺮ ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﻮﻡ ؟
ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﺧﻮﺷﯿﻬﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﻨﺎﺭﻩ ﮔﯿﺮﯼ ﻧﮑﻦ، ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺵ ﺑﮕﺬﺭﺍﻥ،
ﺩﺭ ﺷﺎﺩﯾﻬﺎ ﻭ ﺭﻗﺺ ﻫﺎ ﻭ ﭘﺎﯾﮑﻮﺑﯽ ﻫﺎ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻦ،
ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﮐﻦ .
ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ، ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ، ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻧﺪ .
ﺟﻮﺍﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺮ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﻮﻡ ؟
ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺭﺍﻧﯽ ﻧﺒﺎﺵ، ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﮐﻦ !
ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ، ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﻭﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﭘﯿﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﺪﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺵ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﯿﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ !
ﭘﯿﺮ ﻓﺮﺯﺍﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺳﯿﺮ ﻭﺳﻠﻮﮎ ﻣﻌﻨﻮﯼ ، ﻣﺜﻞ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﺍﺯ ﯾﮏ ﭘﻞ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺩﺭﻩ ﻋﻤﯿﻖ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭼﭗ ﺑﺮﻭﺩ
 ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭼﭗ ﮔﺮﺍﯾﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭﺩ، ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺗﻌﺎﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺭﻩ ﺳﻘوﻂ ﻧﻨﻤﺎﯾﺪ ...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، چپ و راست، ،

خودت باش

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

ﺑﺎﺏ ﻭ ﺍﺳﺘﻴﻮ، ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺏ ﻭ ﻏﺬﺍﺗﻮ ﺑﻴﺎﺑﻮﻥ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﺸﻤﺸﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪﻱ ﺍﻓﺘﺎﺩ !
ﺑﺎﺏ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺷﻜﺮ ، ﺍﻻﻥ ﻣﻴﺮﻳﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ؛
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﻢ ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺗﻮﻫﻢ ﺍﺣﻤﺪ ! ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﻱ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﻣﻴﺮﺳﻴﻢ!
ﺍﺳﺘﻴﻮ ﮔﻔﺖ :ﻣﻦ ﻧﻪ، ﺍﺳﻤﻤﻮ ﻋﻮﺽ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ، ﻣﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺳﺘﻴﻮ ﻣﻲ ﻣﻮﻧﻢ!
ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﺷﻴﺦ ﺩﻳﺪﺷﻮﻧﻮ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺍﺳﻤﺘﻮﻥ ﭼﻴﻪ؟
ﺑﺎﺏ ﮔﻔﺖ: ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﺪﻩ!
ﺍﺳﺘﻴﻮ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ: ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﺍﺳﺘﻴﻮﻩ!
ﺷﻴﺦ ﻣﻴﮕﻪ : ﺑﭽﻪﻫﺎ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﻴﻮ ﺁﺏ ﻭﻏﺬﺍ ﺑﻴﺎﺭﻳﻦ؛ ﻭ ﺗﻮ ﻣﺤﻤﺪ، ﺭﻣﻀﺎﻥ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﭘﺴﺮﻡ.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، خودت باش، ،

امید و زندگی

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ همستر ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﮕﺎﻫﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺁﺑﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻭﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻥ، ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﻮﻧﺴﺘﻦ ﺩﻭﺍﻡ ﺑﯿﺎﺭﻥ 17 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺳﺮﯼ ﺩﻭﻡ ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ 17 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻦ ﺯﻧﺪﻩ
ﺑﻤﻮﻧﻦ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ 17 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻧﺠﺎﺗﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﻭ ﻧﻔﺲ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ .
ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺍﻡ ﺁﻭﺭﺩﻥ؟ 26 ﺳﺎﻋﺖ !!!
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﮐﻪ ﻋﻠﺖ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ همستر ﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﺎﺩﺳﺘﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﻧﺠﺎﺕ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺗﻮﻧﺴﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺍﻡ ﺑﯿﺎﺭﻥ .
ﺍﻣﯿﺪ، ﻗﻮﻩ ﻣﺤﺮﮎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، امید و زندگی، ،

فرشته کوچولوی غمگین

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﺒﺘﻼ ﺷﺪ .
ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﺭﯼ ﺯﺩ ﺗﺎ ﮐﻮﺩﮎ ﺳﻼﻣﺘﯿﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ﻫﺮ ﭼﻪ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺟﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﻣﺮﺩ .
ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﮔﯿﺮ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺖ . ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺁﺷﻨﺎﯾﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺸﺪﻧﺪ .
ﺷﺒﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﯾﺪ . ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺻﻒ ﻣﻨﻈﻤﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﻃﻼﯾﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﮐﺎﺧﯽ ﻣﺠﻠﻞ ﺩﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ .
ﻫﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺷﻤﻌﯽ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﻤﻊ ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺰ ﯾﮑﯽ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩ .
ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺷﻤﻌﺶ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ . ﭘﺪﺭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻏﻤﮕﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ
ﺩﺍﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :ﺩﻟﺒﻨﺪﻡ ﭼﺮﺍ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ؟ﭼﺮﺍ ﺷﻤﻊ ﺗﻮ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻤﻊ ﻣﻦ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺷﮏﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ .
ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ .
ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﺍﻧﺰﻭﺍ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، فرشته کوچولوی غمگین، ،

کشیش و مرد دانا

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

در قرون وسطا و دوران اوج قدرت کلیسا ها ، عقاید و خرافه های دینی که کشیش ها به وجود آورده بودند ، شدت گرفته بود و راهب ها به قدرت رسیده بودند...
کشیش ها بهشت را به مردم می فروختند!! مردم نادان هم در ازای پرداخت کیسه های طلا ، دست نوشته ای به نام سند دریافت میکردند!!
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد ، نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:
قیمت جهنم چقدر است ؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم...!
کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه
مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم به من بدهید!
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم
مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد :
ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است.
دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم...
آن شخص مارتین لوتر بود...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، کشیش و مرد دانا، ،

روانشناس و وکیل

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

پسر ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﻣﺰﺍﺣﻤﺘﺎﻥ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﻨﺸﻴﻨﻢ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻳﮏ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﻢ.
ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻳﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻴﺰﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :
 ﻣﻦ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﻲ ﭘﮋﻭﻫﺶ ﻣﻲ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﻨﻨﺪ،
ﮔﻤﺎﻥ ﮐﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺯﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : 50 ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﻱ ﻳﮏ ﺷﺐ !!؟
ﺧﻴﻠﻲ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ! ! !
ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻏﻴﺮ ﻋﺎﺩﻱ ﮐﺮﺩﻧﺪ...
سپس پسر ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ:
ﻣﻦ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺨﺺ ﺑﻴﮕﻨﺎﻫﻲ ﺭﺍ ﮔﻨﺎﻫﮑﺎﺭ ﺟﻠﻮﻩ ﺑﺪﻫﻢ!



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، روانشناس و وکیل، ،

استاد اصولا منطق چیست ؟

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : شنبه 29 آذر 1393

معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد پیش من می آیند.
یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.
شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد هم زمان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.
پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.
و باز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد.
خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟
هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
و از دیدگاه هر کس متفاوت است.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، استاد اصولا منطق چیست ؟، ،

لحظه ای در کنار پدر

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : جمعه 28 آذر 1393

پسر به بابا : بابا میشه بپرسم شما ساعتی چقدر پول در میارین ؟
پدر : تو نباید دخالت کنی توی این مسائل ! ولی من ساعتی 10 هزار تومان در میاریم.
پسر : بابا میشه 5 هزار تومان ازت قرض بگیرم ؟
پدر : برای این پرسیدی ؟ نه نمیشه تو پول نیاز نداری ( با حالت عصبی )
پسر بدون اینکه چیزی بگه سرشو میندازه زیر و میره توی اتاقش ... پدر با خودش فکر کرد "چرا من عصبانی شدم ؟ " باید بفهمم واسه ی چی بچه ی 10 ساله 5 هزار تومن پول میخواد !
در اتقاق پسر باز شد ...
پدر : پسرم ببخشید عصبانی شدم بیا این 5 هزار تومن اما اول بهم بگو واسه ی چی میخوای این پولو؟
پسر در حالی که 4 هزار تومن پول از زیر بالشتش بیرون میاورد ... : پدر پولم کمه ... میشه بهم تخفیف بدی ؟
پدر با تعجب : تخفیف ؟ واسه ی چی ؟
پسر : میشه بجای 10 هزار تومن 9 هزار تومن بگیرین و 1 ساعت مال من باشی فردا شب ؟ میخوام فردا شب با هم شام بخوریم ...
پدر سرشو زیر انداخت و اشک از چشماش سرازیر شد ...



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، لحظه ای در کنار پدر، ،

از زندان تا مزرعه سیب زمینی

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : جمعه 28 آذر 1393

پيرمردي تنها در يکي از روستاهاي آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود. پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
پسر عزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي. دوستدار تو پدر.
طولي نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد:
"پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".
ساعت 4 صبح فردا مأموران و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".
نتيجه ي اخلاقي : در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، از زندان تا مزرعه سیب زمینی، ،

عیب کوچولوی عروس

نویسنده : Mohammadreza تاریخ : جمعه 28 آذر 1393

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد
جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد
جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.



:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، عیب کوچولوی عروس، ،

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد





تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به ♥ یه فنجون قصه ♥ مي باشد.